سیزدهم ژانویه امسال در سال هزار و هشت صد و شصت و پنج، در ساعت دوازده و سی دقیقه نیمروز، یلنا ایوانوونا، همسر ایوان ماتویچ، دوست فرهیخته، همکار و تا حدودی خویشاوند دور من، میل کرد به تماشای تمساحی برود که در تیمچه، در ازای بهایی مشخص، به نمایش گذاشته شده بود. ایوان ماتویچ که بلیت سفر خارج را در کیسه داشت (سفری بیشتر برای رفع کنجکاوی و نه برای درمان بیماری) و از همین رو در مرخصی اداری به سر میبرد و در نتیجه، آن روز صبح کاملاً فارغ بال بود، نهتنها مانع میل طاقتسوز همسرش نشد که خود نیز در آتش کنجکاوی گرفتار آمد و رضایتمندانه گفت: «ایدهی بینظیری است. به تماشای تمساح میرویم. پیش از راهی شدن به سمت اروپا، بهتر است همینجا با ساکنان بومیاش آشنا شویم.»
سیزدهم ژانویه امسال در سال هزار و هشت صد و شصت و پنج، در ساعت دوازده و سی دقیقه نیمروز، یلنا ایوانوونا، همسر ایوان ماتویچ، دوست فرهیخته، همکار و تا حدودی خویشاوند دور من، میل کرد به تماشای تمساحی برود که در تیمچه، در ازای بهایی مشخص، به نمایش گذاشته شده بود. ایوان ماتویچ که بلیت سفر خارج را در کیسه داشت (سفری بیشتر برای رفع کنجکاوی و نه برای درمان بیماری) و از همین رو در مرخصی اداری به سر میبرد و در نتیجه، آن روز صبح کاملاً فارغ بال بود، نهتنها مانع میل طاقتسوز همسرش نشد که خود نیز در آتش کنجکاوی گرفتار آمد و رضایتمندانه گفت: «ایدهی بینظیری است. به تماشای تمساح میرویم. پیش از راهی شدن به سمت اروپا، بهتر است همینجا با ساکنان بومیاش آشنا شویم.»